با ما در تماس باشید

شاهد عینی

آخرین روز آزادی؛ یک همجنسگرای افغان از زندگی زیر سایه طالبان می‌گوید.

نسل من سوخت. جو بایدن ما را کشت

Anonymous

منتشر شده

بر

طراحی لیث براون برای Outspoken خاورمیانه

پانزده آگوست ۲۰۲۰، روز آفتابی گرمی بود. از بامداد آن روز عکسی در تلفن همراهم ثبت کردم بی آنکه بدانم آن روز آخرین روزی آزادی ماست.

نام من نظیر احمد است. ۲۴ سال دارم و اهل کابلم. سه ساله بودم که طالبان سقوط کرد و افغانستان وارد دنیای تازه‌ای شد. نخستین تصویری که در ذهن دارم، شبی است تاریک که در خانه برق نداشتیم اما از رادیوی پدرم صدای موسیقی شنیده می‌شد. با سقوط طالبان و روی کار آمدن دولت تازه که با کمک غربی‌ها بر سر کار آمده بود، زندگی افغان ها از همان روزهای نخست تغییر کرد. موسیقی که سالها بود از زندگی افغان‌ها غیب شده بود، بار دیگر به رادیو برگشته بود. برق نداشتیم اما در تاریکی مطلق شب، زیر نور شمع به ترانه‌های شاد که از رادیوی تازه تاسیس در کابل پخش می شد گوش می‌کردیم. مادرم اصرار داشت که دست من را بگیرد و من را برقصاند و پدرم هیچ این کار را خوش نداشت.

کوچه‌های کابل هنوز خاکی بود اما شهر بوی امید می‌داد. حضور نیروهای بین‌المللی و به ویژه آمریکایی در آن سال های نخست احساس آرامش را به کشور بازگردانده بود. کشور رفته رفته نظمی که بیش از سی سال پیش از دست داده بود، به دست می آورد و آزادی های نسبی در زندگی افغان‌ها هویدا می‌شد. فرهنگ و جامعه مدنی به جلو می‌رفت. نسل پدر و مادر ما پر از امید برای فرزندانشان بودند و ما که هنوز کوچک بودیم بی خبر از آینده‌ای که پیش روی ماست.

صبح روزی که کابل به دست طالبان افتاد

اولین باری که صحبت از خروج نیروهای آمریکایی از افغانستان شد زمان پرزیدنت اوباما بود. پدرم می گفت اگر آمریکایی ها بروند کشور به هم می ریزد و این همان خواسته ایست که دمکرات ها دارند. به نظر پدرم دموکرات ها کاری جز خراب کردن دنیا و افغانستان نداشتند. من از این حرف ها سر در نمی آوردم. در سالهای ریاست جمهوری اوباما نوجوان شده بودم و یواش یواش به هویت جنسی و جنسیتی خودم پی می بردم. به لطف اینترنتی که سوغات حضور آمریکایی ها در کشور بود، ده ها شبکع رادیو و تلویزیونی که از داخل و خارج از کشور پخش می شد و آزادانه در اختیار ما بود، و به لطف آزادی نسبی بیان، یواش یواش با خودم آشنا می شدم.

من می دانستم که به همجنس خودم علاقه دارم. در جامعه محافظه کار افغانستان این گناه بزرگی است اما نور امیدی هم وجود داشت. با وجود کشورهای مختلف، سازمان های متعدد بین المللی و نهادهای آموزشی و بنیادهایی که در افغانستان کار می کردند این امید را داشتم که با مطالعه و درس خواندن بتوانم به خارج از افغانستان بروم. یا دست کم در خود افغانستان بتوانم وارد سیاست یا حلقه قدرت شوم و برای تغییر قانون بکوشم. چیزی که در افغانستان موج می زد امید بود. ما می توانستیم رویا داشته باشیم و آرزو کنیم.

نخستین عاشق شدنم برابر شد با نخستین باری که از نزدیک یک انفجار مهیب را در کابل به چشم می دیدم. ۱۹ سالم بود. توانسته بودم با درس خواندن زیاد به یکی از دانشگاه‌های آمریکایی شهر راه پیدا کنم. افغانستان روز به روز نا امن تر می شد و بویژه با روی کار آمدن دولت اشرف غنی، ناکارآمدی او برای یکپارچه نگه داشتن کشور، افغانستان را بی ثبات کرده بود. دنیا هنوز مشغول جنگ با داعش بود. بعد از ماه ها گشت و گذار اینترنتی و استفاده از اپلیکیشن هایی مانند گرایندر (که استفاده از آن در افغانستان می توانست خطرناک باشد)، روابط جنسی پراکنده و عشق‌هایی که هرگز سرانجامی نداشتند، در دانشکده خودمان به یکی از همکلاسی‌های پسرم علاقمند شدم و پی بردم او هم مانند من همجنسگراست. چند روزی بود که شماره تلفن یکدیگر را داشتیم و با هم صحبت می کردیم و آن روز قرار بود بعد از کلاس به رستورانی برویم. صبح آن روز گرم تابستان، وقتی برای رفتن به دانشگاه از خانه بر آمدم، حوالی ساعت هشت و نیم صبح انفجار مهیبی در منطقه سبز کابل، شهرم را لرزاند. من در فاصله صد متری از محل این انفجار که بسیار نزدیک به سفارت آمریکا بود، شاهد کشته و زخمی شدن صدها نفر بودم.

از شدت انفجار یکی از شیشه‌های عینکم به گوشه‌ای پرتاب شد و گوشم سوت می‌کشید. به دانشگاه نرفتم. یعنی می خواستم بروم و به دلیل راه بندان نشد. با تمام وجود به عشق تازه‌ام، محمد، فکر می کردم. شبکه موبایل از کار افتاده بود و امکان تماس با او را نداشتم. نکند بلایی سر او آمده باشد. نکند او جلوتر از من در هنگام عبور از مقابل سفارت آمریکا قربانی انفجار شده باشد؟ نکند عشق ما بی سرانجام بماند؟ من که حتی یک بار هم لب های او را نبوسیده بودم، در حسرت دوباره دیدنش می سوختم. یک ساعت با همین افکار گذشت تا تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم شاید محمد را پیدا کنم. از ترافیک بسیار شدید کابل گذشتم و خود را به پشت ساختمان دانشکده رساندم. همانجا که حوالی ظهر قرار داشتیم. دانشگاه خلوت تر از همیشه بود و دانشجویان از ترس انفجار دوباره نیامده بودند. من در محوطه دانشگاه ماندم. چند دقیقه از ظهر گذشته بود که آمد. اول چشم هایش را دیدم. سیاه و بعد توجهم به خودش جلب شد.

پریدم و او را در آغوش گرفتم. کار ناهنجاری بود اما گفتم اگر کسی پرسید می گویم خوشحالم که او در انفجار نمرده است. از آن روز به بعد ما ثانیه‌ای از هم جدا نماندیم. صبح و شب، شب و صبح. او را به خانه می بردم و به اسم رفیق صمیمی به خانواده معرفی می کردم. او هم من را به خانه شان می برد. درس می خواندیم و برای آینده آرزو می کردیم. من عشق زندگیم را پیدا کرده بودم. همیشه شوخی می کردیم که رابطه ما با انفجار آغاز شد. زندگی مخفیانه همجنسگرایان در افغانستان یواش یواش پیدا تر می شد. من و محمد با هم در جمع های دگرباشان شرکت می کردیم. سه شنبه ها در یک رستوران جمع می شدیم، جمعه ها در استخری در مرکز کابل و چهارشنبه در یکی از سفارت خانه های خارجی که کافه ای داشت. کم کم برخی از فعالان حقوق زنان از حقوق دگرباشان هم صحبت می کردند. رسانه ها به مساله دگرباشان می پرداختند و حتی نمایندگان مجلس افغانستان به حمایت از قانونی شدن حق زندگی ما اشاره می کردند. در کنار انفجار و انتحار روزانه، زندگی هنوز بوی امید می داد. می خواستیم درسمان را تمام کنیم و با گرفتن بورس تحصیلی به خارج برویم. خاطرم هست روزی که جو بایدن با وعده خروج کامل آمریکا از افغانستان به قدرت رسید، به محمد گفتم که می ترسم. به تلویزیون زل زده بودیم و اظهاراتش را می شنیدیم و خدا خدا می کردیم این حرف ها چیزی به جز وعده انتخاباتی نباشد… من و محمد که دوره نخست حکومت طالبان را ندیده بودیم، از پدرانمان حکایت های دردناکی را شنیده بودیم.

اینکه آنها دگرباشان را گوشه دیوار می گذاشتند و اعدام می کردند قصه ای بود که بارها و بارها با سایر دوستانمان تکرار می کردیم. قرارهای هفتگی با دوستان دگرباشمان حالا کم رنگ تر شده بود. بسیاری می ترسیدند از خانه بیرون بیایند و در مکان های عمومی جمع شوند. تشویش همه ما را فرا گرفته بود. برای آخرین بار حدود یک ماه پیش از سقوط کابل در رستوران همیشگی درمرکز کابل جمع شدیم. سه شنبه ای بود. یکی از دوستان گیتار می نواخت و دیگری ترانه ای می خواند. با اینکه از آینده خبر نداشتیم و حتی نمی دانستیم این آخرین ملاقات ما با هم است،‌ غمگین بودیم و گریه می کردیم. من و محمد، در آن شب تاریک که حتی برق هم قطع شده بود گریه می کردیم.

شرایط وخیم و وخیم تر می شد. در سال ۲۰۲۱، کنترل کشور رفته رفته از دست نیروهای ارتش افغانستان خارج می شد. امید ما پاره پاره می شد. اما باور نداشتیم که ارتش آمریکا به یکباره خارج می شود. باور نداشتیم تمام آن موسسات جور واجور بین الملی به یک باره کشور را ترک کنند. و در نهایت باور نداشتیم در کمتر از چند دقیقه دولت،‌ مجلس، ارتش و کلیه ساز و کارهایی که در بیست سال گذشته ساخته شده بود از هم بپاشد.

برگردیم به صبح ۱۵ آگوست ۲۰۲۱ و دو هفته پس از آن. آن روز گرم و آفتابی بود. اشرف غنی در یک سخنرانی گفته بود که تا پای جان در قدرت می ایستد و از کشور دفاع می کند. محمد و من که تا اینجا از فشار خانواده برای ازدواج با دختران فامیل دوام آورده بودیم هم می خواستیم هر طور که شده از کشور بیرون برویم و هم نمی خواستیم و باور نداشتیم که باید خانواده هایمان را پشت سر بگذاریم.

 هر دو کار را شروع کرده بودیم و در یک سازمان غیر دولتی خارجی کار می کردیم. با هم قرار گذاشته بودیم بهانه ای بتراشیم و خانه مشترکی با هم بگیریم. همه اینها در حالی بود که چند روز بود که به ما هشدار امنیتی می دادند اما همچنان به کار ادامه می‌دادیم. دوست داشتیم امیدمان را نگه داریم و فکر کنیم زندگی جریان دارد. فکر کنیم دنیا ما را در برابر طالبان تنها نمی گذارد. باور داشتیم که آمریکا، بعد از بیست سال دوباره در را به روی گروه های تروریستی باز نمی کند. بعد از آن همه وعده های حقوق بشری، ما را با یک گروه تروریستی تنها نمی گذارد. می خواستیم باور نکنیم که بایدن ما را به طالبان خواهد فروخت.

حوالی ظهر پانزدهم اگوست ۲۰۲۱ اما ورق برگشت. ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. تمام شهر می دویدند. همه بهم پیام می دادند که طالبان وارد کابل شده‌اند. از طبقه بالای ساختمان پایین را نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم این آدم هایی که مشغول دویدن هستند، دقیقا کجا می‌روند؟ اگر طالبان را کشور گرفته باشد که کارمان تمام است. فرقی نمی‌کند کجا می‌دویم. محمد که روبرویم نشسته بود را ترغیب کردم که ما هم برویم و خودمان را به خانواده هایمان برسانیم. آخرین نفرهایی بودیم که از ساختمان محل کارمان بیرون می شدیم و مانند همیشه در یک کنج خلوت یکدیگر را بوسیدیم. محمد و خانواده در نقطه ای در غرب کابل زندگی می کردند و من و خانواده ام در شمال شرق. از هم جدا شدیم. دلم آشوب بود.

می دانستم که به خاطر اتفاقات شهر است اما نمی دانم چرا فکر می کردم اتفاق های دیگری هم منتظر من و محمد است. وقتی محمد دور می شد به او در خیابان خیره شدم. او رفت و در میان جمعیتی که بالا و پایین می دویدند گم شد. من هم راه خانه را در پیش گرفتم. حوالی عصر بود که خبر آمد دولت سقوط کرده و طالبان رسما کشور را تصرف کرده است. تلفن ها درست کار نمی کرد اما من همچنان با محمد در تماس بودم. مادرم گریه می کرد و یکی از خواهرانم که محصل دبیرستان بود شیون می کشید. او می گفت طالبان نخواهند گذاشت که به مدرسه بازگردد. درست حدس می زد. هیچ حرفی برای دلداری به خانواده ام نداشتم. کم کم برنامه های رادیو و تلویزیون شکل دیگری به خود گرفت. پخش موسیقی قطع شد و ملاهای طالبان بر صحنه حاضر شدند. آیا این پایان کار بود؟ خبرهای متعددی از خروج نیروهای آمریکایی منتشر می شد اما باز امید داشتیم حالا که طالبان کشور را بلافاصله اشغال کرده، جو بایدن دستور ادامه حضور این نیروها را صادر کند. مگر می شود؟ بیست سال کار یک شبه نابود شود؟

 به تمام روزهای خوش گذشته فکر کردم. ما در افغانستان هیچ نداشتیم. فقیر بودیم، اینجا و آنجا انفجار می‌شد اما در دل ما امید بود. می‌دانستیم جامعه ما دگرباشان را نمی‌خواهد اما امید داشتیم با ارتباط با جهان سرانجام وضعیت بهتر می‌شود. هراسی از زندگی نداشتیم.

هر ساعت آن شب نخست، هزار سال گذشت. از ترس به خودم می‌پیچیدم. محمد هم حال من را داشت. نمی‌دانستیم آیا طالبان به دلیل کار با یک سازمان خارجی سراغمان می‌آید؟ آیا به دلیل ارتباط ما با سایر دگرباشان از گرایش جنسی ما آگاه است؟‌ چه سرنوشتی در انتظار ماست. از ترس از خانه بیرون نمی‌آمدیم و حتی پشت پنجره نمی رفتیم. دگرباشان روی نرم افزار گرایندر به یکدیگر پیام می‌دادند و از یکدیگر می‌پرسیدند آیا راه فراری از این برزخ هست یا نه؟ دو روز بعد از اشغال کابل به دست طالبان و تسریع خروج نیروهای ارتش آمریکا از افغانستان، از طرف سازمانی که برایش کار می کردیم پیام گرفتیم که هم من و هم محمد می‌توانیم به فرودگاه کابل برویم و کشور را ترک کنیم. تصمیم سختی بود. جدایی از خانواده ، از کشور و سفر به آینده‌ای نامعلوم. از همه اینها گذشته گزارش ها از ازدحام بسیار گسترده در اطراف فرودگاه کابل هم به اضطراب ما افزوده بود. نیروهای طالبان خیابان های اطراف فرودگاه را در تصرف خود داشتند و ما باید از میان گشت های ایست و بازرسی طالبان می‌گذشتیم تا به میدان هوایی کابل برسیم. با محمد قرار گذاشتیم که صبح بسیار زود راهی فرودگاه بشویم. از داخل اتوموبیلی که سوارش بودیم بیرون را نگاه می کردیم. چهره‌های ترسناک طالبان، با موهای بلند، ریش‌های بلند، پا برهنه و چشم های پر از نفرتشان که مشغول شکار قربانی خود بودند به اضطراب ما اضافه می کرد. برخی از این نیروها چوب یا شلاق به دست داشتند و مردم را کتک می زدند. در اطراف فرودگاه محشری به پا بود. به ما گفته شده بود به یکی از درهای ورودی پشت فرودگاه کابل، جایی که نیروهای بریتانیایی مستقر شده بودند برویم.

اما از یک کیلیومتری این منطقه جمعیت موج می زد. صدای فریاد زنان و مردان، گریه کودکان، شلیک هوایی نیروی طالبان و نیروهای بریتانیایی از همه جا شنیده می شد. هزاران نفر در گرمای شدید هوا ساعت ها منتظر بودند تا وارد فرودگاه شوند. اکثرا بدون هیچ دعوتنامه ای و صرفا برای فرار از افغانستان تحت سلطه طالبان آنجا آمده بودند. نیروهای طالبان گاهی حاضران را کتک می زدند تا متفرق کنند. چندین و چند بار دیدم که بچه ها زیر دست و پا می افتادند و از خانواده هایشان جدا می شدند. با هر سختی بود خودمان را به در ورودی رساندیم. من و محمد دست یکدیگر را سفت گرفته بودیم تا همدیگر را گم نکنیم. تقریبا هیچ باری با خود نداشتیم. با یک دست لباس، تلفن های همراه و یک بطری آب به فرودگاه رفته بودیم. وقتی موج جمعیت ما را از در ورودی دور می کرد، چنان دست همدیگر را محکم می گرفتیم که مبادا لحظه‌ای ازهم جدا شویم. غافل از آنچه روبروی ماست می کوشیدیم هر طور که شده به جلو برویم. در یکی از بارهایی که سربازان ارتش بریتانیا در را باز کردند، با هر بدبختی که بود خود را به در ورودی کشیدم. دست محمد همچنان در دستم بود. نام و شماره ای که داشتیم را به سرباز دادم. جمعیت تکان شدیدی خورد و من و محمد را باز هم از در دور کرد. با هر زحمت که بود دوباره مقابل آن سرباز باز گشتم. نام من را پیدا کرده بود و از من سراغ نفر دوم را می گرفت. کوشیدم محمد را هر طور که شده مقابل چشم سرباز بریتانیایی که از صبح انقدر فریاد کشیده بود که صدایش در نمیامد بیاورم. سرباز من را به درون محوطه هول داد و مشغول صحبت و نگاه کردن مدارک محمد شد.

من با نگرانی و به اصرار سربازان دیگر از در ورودی دور و به داخل یکی از ساختمان های فرودگاه هدایت شده بودم. از پنجره بیرون را نگاه می کردم. هنوز چهره خسته و مضطرب محمد را می دیدم. ناگهان صدای چندین شلیک هوایی شنیده شد. صدای اضطراب جمعیت به گوش می رسید. عده ای می کوشیدند با وارد کردن فشار به در ورودی فرودگاه وارد محوطه شوند. ناگهان آنچه که نمی بایست، اتفاق افتاد. ارتش تصمیم گرفت در فرودگاه را برای حفاظت از نیروهای خود و همینطور مسافرانی که در حال فرار بودند ببندد. امیدوار بودم که محمد وارد محوطه فرودگاه شده باشد. هر چقدر سراغش را گرفتم پیدایش نکردند. تلفن ها کار نمی کردند. من اشک می ریختم و نمی توانستم بگویم آنکه بیرون جا مانده عشق من، زندگی من و همه وجود من است.

نمی توانستم فریاد بزنم چطور زن و شوهرها را راه دادید و همسر من را بیرون نگه داشتید. با انگلیسی دست و پا شکسته به یکی از سربازان زن ارتش بریتانیا گفتم من گی هستم و همسرم بیرون مانده. نگاهم کرد. دلش سوخت اما کاری از دستش بر نمی آمد. بی اختیار اشک می ریختم. از خودم می پرسیدم آیا اصلا محمد زنده است؟ نکند در یکی از این شلیک ها کشته شده باشد. نکند زیر دست و پا مانده باشد؟ از او خبری نبود و هواپیمای نظامی ارتش بریتانیا که به مقصد دوحه پرواز می کرد،‌ آماده ترک فرودگاه کابل بود. التماس کردم که بگذارند من بمانم و با پرواز بعدی بروم. گفتند ممکن است پرواز دیگری در کار نباشد. دقایق بعدی، در ذهنم نمانده.

در کوتاه زمانی خودم را نشسته بر کف یک هواپیمای نظامی یافتم. اصلا نفهمیدم چطور هواپیما از کابل پرواز کرد و از شهرم برای همیشه خداحافظی کردم. هواپیمای بدون پنجره در آسمان می رفت و من زار زار اشک می ریختم. تقریبا همه اشک می ریختند.

ما نسل امید بودیم و من نمیخواستم امیدم را از دست بدهم. امیدوار بودم محمد با هواپیمای بعدی از افغانستان بیرون بیاید.

با خودم می گفتم دلیلی ندارد که او نیاید. وقتی به دوحه رسیدیم به اینترنت وصل شدم با این امید که از او خبری بشود. هیچ خبری نبود. با زحمت به خانه شان در کابل تلفن کردم. خانواده اش فکر می کردند که با من است و از اینکه با من پرواز نکرده به شدت مضطرب بودند.

ساعات بعدی هولناک بود. رابطه ما که با انفجاری در کابل شروع شده بود، با انفجار دیگری در کابل به پایان رسید: محمد همان روز در انفجاری در کنار فرودگاه کابل کشته شده بود. جسدش زیر دست و پا از بین رفت.

من هنوز نفس می‌کشم. جسمم زنده‌ است. روانم اما در همان روز ۱۷ آگوست ۲۰۲۱، در فرودگاه کابل جا مانده. هنوز چشمان سیاه و درشت محمد را از پشت پنجره فرودگاه کابل می بینم و روزی هزار بار با خودم می گویم: لعنت بر جو بایدن. او زندگی و عشق من و میلیون ها افغان را از ما گرفت.

رییس جمهوری که کنترل راه رفتن خود را هم ندارد، با موجودات خیالی دست می دهد و حتی یک جمله درست نمی تواند بسازد، درباره کشور و سرنوشت ما تصمیم گرفت و نابودمان کرد. روزی هزار بار از خودم می پرسم آیا همنوعان من در آمریکا می دانند که رییس جمهور طرفدار حقوق بشر آمریکا، افغان ها را از حقوق اولیه شان محروم کرد؟ به خودم می آیم و می گویم چه فرقی می کند. من که مرده ام. نسل من که دیگر مرده است. جو بایدن ما را کشت.

محبوب‌ترین‌ها

فارسی