رابطه و سکس
دور دور در تهران؛ در جستجوی عشق ممنوعه!
در کشوری که دگرباشان جنسی با مجازات مرگ هستند، آنها هنوز میکوشند زندگی کنند.

"ما که در ایران همجنس گرا نداریم. چشمک زد، در سربالایی خیابانهای شمال تهران دنده را عوض کرد و ادامه داد: "الان این ماشین خودش خود به خود دارد میرود، راننده ندارد. من که وجود ندارم!" اشاره بابک به حرفهای رییس جمهوری پیشین ایران، محمود احمدی نژاد است که در یک سخنرانی در آمریکا گفته بود که ایران همجنس گرا ندارد. در ترافیک آخر هفته تهران، با او، دوست پسرش و یکی از دوستانشان همسفر شدهام تا ببینم در کشوری که دگرباشان مکانهای عمومی امن برای ملاقات ندارند، چطور یکدیگر را ملاقات میکنند؟ با هم چه میگویند و چطور دلبری میکنند؟
ملاقات جوانترها و عشق بدون ازدواج حتی میان دو جنس مخالف هم در جمهوری اسلامی ایران ممنوع است. دخترها و پسرهای بسیاری به دلیل ملاقات با یکدیگر، حرف زدن یا حتی نوشیدن یک فنجان قهوه در یک کافی شاپ دستگیر میشوند. گشت ارشاد، در خیابانها دختران و پسران را دنبال میکنند تا آنچه شئونات اسلامی نامیده میشود را رعایت کنند.
در چنین شرایطی یکی از تفریحات همه جوانها ماشین سواری و دور زدن در خیابانهای شهر است. خیابان های بخشهای مرفهتر تهران در شمال شهر محبوبترین مکان برای دید زدن و صحبت کردن است. جوانها در دستههای مختلف در ماشینها مرتب دور میزنند و با سرنشین اتوموبیلهای دیگر شماره تلفن رد و بدل میکنند. اینکه دگرباشان چطور میتوانند در چنین شرایطی همدیگر را ملاقات کنند مشکل است.
خشایار، دوست پسر بابک که در صندلی عقب ماشین فرو رفته اما میگوید هر چیزی راهی دارد : "قبلا راحت تر بود. در سر در رستورانها و کافهها مینوشتند ورود دخترها و پسرها با هم ممنوع! من و بابک، که مجرد هم نبودیم دست هم را میگرفتیم و وارد کافه می شدیم و کسی حالیش نمی شد که جریان از چه قرار است."
"دوستان دختر و پسرمان نمی توانستند به کافه ها بیایند اما ما می رفتیم. چون اینها دو زاری شان نیفتاده بود که ما با هم در رابطه هستیم. حتی برخی از کافه ها پاتوق شده بود و بچه ها با هم می آمدند. خوب اگر بازرس های حکومت می آمدند می دیدند یک مشت مرد دور هم نشسته اند و دختری بینشان نیست. خوشحال و خندان می رفتند پی کارشان."
بابک وسط حرف خشایار می پرد و می گوید: "اما حالا خوب حواسشان هست. البته هنوز هم راحت تر از بقیه شاید بتوانیم در مکان های عمومی برویم اما باید مواظب باشیم تا دستمان رو نشود که اوضاع خراب می شود. اما چون اطلاع مردم درباره وجود و حضور دگرباشان زیاد شده، خیلی ها حدس میزنند، حتی مسخره مان میکنند. یک شب رستوران رفته بودیم. یک رستوران رمانتیک در شمال تهران. اکثرا خانوادهها یا زن و شوهرهای جوان نشسته بودند و بینشان شمعی بود. وقتی من و خشایار وارد شدیم، تقریبا همه حدس میزدند که جریان از چه قرار است. حتی گارسون مطمین نبود که شمع روی میز را روشن کند یا نه. مرد جوانی که با زنش در میز بغلی نشسته بود گفت آقا شمع میز اینها را روشن نکن چندشمان میشود. ما البته واکنشی نشان ندادیم ولی خوب حس خوبی نبود. برای همین اکثرا تفریحمان دور زدن در خیابانها و در ماشین است. البته من و خشایار که همدیگر را داریم. امروز برای امیرعلی آمدیم ببینیم کسی را میتوانیم پیدا کنیم."
میپرسم آخر از کجا میفهمید که در این ترافیک سنگین و شهر شلوغ چه کسی گی هست و چه کسی نیست. خشایار ریسه میرود و میگوید: "در تهران همه مردها گی هستند مگر اینکه خلافش ثابت شود."

امیرعلی، سرش در گوشی موبایلش است. میبینم که اپلیکیشن گرایندر را روشن کرده و مشغول دیدن نزدیکترین افراد است. میگوید: "مثلا بعضی از اینها در همین ترافیک هستند. ببین چقدر کار ساده است!!"
"البته به این سادگیها هم نیست. نیروهای سرکوبگر حکومت هم بیکار ننشسته اند. در شبهای تعطیل در جای جای تهران ایست و بازرسی میگذارند، اتوموبیل جوانها را میگردند، زنان و مردانی که بدون ازدواج با هم در رابطه هستند را سین جیم میکنند، اگر مشروبات الکلی پیدا کنند بازداشت میکنند و حتی سیدی های موسیقی خارجی را ضبط میکنند."
اما خشایار میگوید ترسی ندارد: "خودشان خسته شدند. چهل سال است که همین بساط است اما ما از رو نرفتیم. ما جوانهایی بودیم که حتی انقلاب را ندیدیم و باید مغزشویی می شدیم. وقتی احمدی نژاد می گفت ما در ایران همجنسگرا نداریم من فقط ۱۵ سالم بود. اما حرفش برایم کوچکترین ارزشی نداشت. ما با دسترسی به اینترنت و تلویزیون های بین المللی یاد گرفتیم که هستیم و باید مبارزه کنیم."
امیرعلی اما همچنان در بحث شرکت نمیکند. صدای گوشی تلفنش مدام به گوش می رسد و پیام پشت پیام است که میگیرد. در تاریکی شب تهران، چشمهایش میدرخشد.
خطاب به بابک که پشت فرمان نشسته میگوید: "خانم! سر چهارراه بعدی سمت راست یک نفر ایستاده. نگاه کن ببین چقدر عکسش خوبه! گفتم همانجا بایستد تا ازکنارش رد شویم. اگر خوب بود سوارش کنیم!"
از امیرعلی میپرسم که نمیترسد که مثلا این عکسها جعلی باشد و برایش دام پهن کرده باشد. میگوید: "چه کار کنیم؟ بالاخره که باید زندگی کنیم. میخواهند مثلا چه کار کنند. هر کاری میخواهند بکنند، بکنند..."

ماشین ها پشت سر هم صف کشیده اند. برخی برای پیادهها بوق میزنند. صدای موسیقی از هر اتوموبیل به گوش می رسد. ترانه دسپاسیتو لویی فونسی هنوز در تهران طرفدار بسیار دارد. همه اینها کارهایی است که قاعدتا در ایران ممنوع است اما به نظر میرسد که گوش کسی به این حرفها بدهکار نیست
امیرعلی عینکش را به چشمش محکم میکند و دنبال فرد مورد نظر میگردد: "وای نه! برو! این چیه! چقدر عکسش بهتر از خودش بود! نخواستم!"
این را میگوید و از بابک میخواهد که نایستد. به او میگویم دست کم به طرف بگوید که او را دیده و نپسندیده است. با خنده جواب میدهد که: مگر بیکارم! بگذار بگردم کس دیگری را پیدا کنم.
از امیرعلی می پرسم هر چند وقت یکبار در خیابانهای شهر دنبال مورد مناسب می گردد. می گوید:" به همان مقداری که جوان ها در کشورهای آزاد به بارها و کلاب ها می روند ما هم برای تفریح در خیابان ها می گردیم ما تنها نیستیم. همه جوان های همسن ما همین کار را می کنند. خوشحالم که جامعه دگرباشان هم در این خیابان گردی سهمی دارد. البته این بسیار تلخ است که حاکمان ایران لحظه ای خوشی را هم از ما دریغ می کنند."
" اگر من یا هر کس دیگری با عشقش آزادانه در خیابان بگردد، چه اشکالی برای حکومت در ایران پیش می آید. از اساس مشخص نیست مشکل حکومت آخوندها چیست. اگر فقط به ما دگرباشان سخت می گرفتند، می گفتیم دگرباش ستیزند. اما اینها از اساس با خوشحالی مردم مشکل دارند."
امیرعلی، لحظه ای چشم از خیابان بر نمی داشت. همینطور که مشغول توضیح و تفسیر بود از کنار اتوموبیلی گذشتیم. امیرعلی خوب کشداری گفت و از بابک خواست تا سرعت ماشین را کم کند. با تعجب نگاه می کنم. امیرعلی دستش را دراز کرد و به شیشه پنجره ماشین کناری می کوبد. "سرنشین جوان اتوموبیل کناری اصلا تعجب نمی کند. پنجره را پایین داد. امیرعلی سلام با خنده ای کرد و مستقیم پرسید : آقای خوشتیپ، می توانم شماره تلفن شما را داشته باشم؟ پسر جوان کنار دستی با کمال خونسردی می گوید: نه داداش! من گی نیستم. اما دم شما گرم که انقدر جرات دارید."
امیرعلی، بابک، خشایار و من هر چهار نفر برای چند لحظه خشک می شویم. امیرعلی سکوت را با شیطنت می شکست که دیدی وقتی می گم از صد متری داد می زند که گی هستیم، منظورم چیست؟
آن شب چندین و چند بار این اتفاق تکرار شد.
. تنها نبودیم. دختران و پسران جوان بسیاری همان کاری را میکردند که ما میکردیم.
از خشایار پرسیدم که به نظر می رسد دست کم در خیابانها، جایی که افراد غیر همجنسگرا هم با ترس و لرز در اتوموبیلها مشغول همان کاری هستند که شما انجام میدهید، یعنی پیدا کردن عشق دور از چشم ماموران حکومت، افراد با جامعه دگرباش همدل تر هستند... خشایار میگوید: "دست کم در این فشار و تبعیض، با بقیه شهروندان برابریم!"

-
فرهنگ و هنر.2 سال ago
خردادیان، نامی که دگرباشان ایران از یاد نمیبرند
-
شاهد عینی2 سال ago
روایت دو مرد همجنسگرای سعودي از زندگی در این کشور
-
اخبار2 سال ago
دوستان علیرضا منفرد در تولد بیست و یک سالگی اش مزارش را رنگین کمانی کردند
-
غرب2 سال ago
مترجم گوگل، همجنسگرایان ایرانی را «همجنسباز» میخواند
-
رابطه و سکس2 سال ago
روایت زندگی یک کارگر جنسی در دمشق
-
شاهد عینی2 سال ago
بیم و امید؛ قصه فرار یک پدر همجنسگرا از افغانستان
-
اخبار2 سال ago
اعدام دو مرد دگرباش در ایران
-
اخبار2 سال ago
یک پناهنده عراقی مقیم اروپا خواهر ترنسجندرش را در کردستان کشت